پشت آن در عجیب
 
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 12:31 ::  نويسنده : علی جوان نژاد

 

پشت آن در عجیب!
 
مثل هر سال این وقت ها که بوی بهار از لابه لای درختان توی باد می پیچد؛بچه ها از خوابگاه بیرون زده بودند برای هواخوری.مثل هر سال نزدیک عید.
عده ای هم با خودشان فکر کرده بودند حیف است آخرین شب خوابگاه این ور عید را- که از اتفاق خورده بود به چهارشنبه سوری- با درس خواندن تلف کنند.
البته حامد و شهاب هم آنقدرها اهل درس نبودند که بخواهند به خاطر درس توی این هوا تا دانشگاه آزاد قدم نزنند و زیاد برایشان فرقی نمی کرد که در مسیر برگشت یک چیزی هم در کافی شاپ تازه باز شده"سرک(یک)بخورند.بنابر این وقتی جلوی کافی شاپ به گروه سه نفری احسان،هومن و امین رسیدند؛پیشنهاد هات چاکلت هومن را رد نکردند.
امین  اصولا اهل اینجور جاها نبود و معلوم بود که هومن بدجور روی امین کار کرده تا بیاید کافی شاپ.
از پشت شیشه درون کافی شاپ کاملا پیدا بود؛حدود10 میز با صندلی های شیک و بازیهایی که روی بعضی از میزها افتاده بود.
گردا گرد نزدیکترین میز به در ورودی سه زن،البته زن که نه...سه دختر نشسته بودند و خنده کنان حرف می زدند و به لب تاپ روی میز خیره شده بودند.
پسرها دم در لحظه ای ایستادند و زل زدند به تابلوی مشکی رنگی که با گچ رویش نوشته شده بود:«پیتزا مخصوص فقط 2500 تومن»!
حامد:ایول از گشنگی داشتم می مردم.این شام کوفتی چی چی بود دادن!؟
انگار دخترها شنیدند و هر سه نگاهی به پسرها انداختند.حامد در را باز کرد و بچه ها ریختند تو و پشت میز 5نفره ای سنگر گرفتند.
یکی از دختر ها که قد بلندی داشت و مانتوی زیبایش در پوشاندن اندام زیباترش ناتوان مانده بود رفت پشت پیشخوان و ضبط را گذاشت تا آهنگmr saxobeat را بخواند و بعد سه تا منو آورد گذاشت روی میز و رفت.
حامد نگاهی به میز و صندلی های خال از مشتری انداخت و گفت:مث اینکه ما تنها مشتری هاییم!
شهاب همان طور که منو را بر می گرداند گفت:اوه اوه عجب منویی...پیتزا که نداره توش!...قیمتا رو نگا...!
بعد منو را انداخت روی میز و گفت:هات چاکلت هم2300 تومنه!من که زورم میاد...«چل» خودمون هات چاکلت میده1500 توم..اونم چه هات چاکلتی...بالب و لوچه ت بازی می کنه مزه ش!
احسان:حالا وایسا سفارش بدیم بیاره شاید دیدی بهتره یا اصلا شاید بزرگتره... زود قضاوت نکن..!
امین متفکرانه فقط به در و دیوار نگاه می کرد.به طراحی مدرن و زیبایی که واقعا اینجای شهر بعید بود. هومن گفت:کاری یس که شدس!هات چاکلت می زنیم...گور پدرش!
و با نزدیک شدن دخترک آرام حرفش را خورد.حامد مودبانه گفت:5تا هات چاکلت لطفا!
دخترک«چشم»ی گفت و با حرکت سریعی منوها را برداشت.از حرکت دستش شعله شمع روی میز لرزشی کرد و خاموش شد.شهاب دست کرد و از جیبش فنک اتمی اش را در آورد برای روشن کردن شمع. دخترک هم از جیب مانتو اش کبریتی در آورد و روشن کرد اما تازه وقتی متوجه شهاب شد که دستش در نزدیکی شمع به دست شهاب خورد و کبریتش افتاد روی شیشه میز. حامد دستپاچه کبریت را خاموش کرد.شهاب نگاهی به چهره آرایش کرده دخترک انداخت و هنوز لب از لب باز نکرده بود که دخترک خنده ای سر داد و گفت ببخشید...و به نظر آمد چشمکی هم به شهاب زده است! و به آشپزخانه رفت برای درست کردن نوشیدنی ها!
احسان نگاهی به دو دختر دیگر انداخت و بی آنکه بداند تمام حواس شیما و سارا به آنهاست از دیدن سارا ماتش برد.انگار چیزی در آن چهره آدم را میخکوب می کرد.سارا نگاهی به احسان کرد و شیرین خندید.حتی احسان احساس کرد سارا چشمکی هم برایش زده.سریع نگاهش را دزدید...
امین محو ساعت دیواری گفت:وووَی ... ساعتو داشته باش...می بینید؟رو دیوار یه دایره زدن که عقربه ها روش سوارن و جای اعداد رو دوار دوازده تا لوزی با فاصله های نامساوی زدن...عجب ایده باحالی.... خوشم اومد...
شهاب بعد از آنکه دست دخترک بهش خورد رفت توی یک فاز دیگر.اما خیلی سریع جذب لبه در ورودی شد که با سنگ ریزه های رنگی رویش عکس یک پسر بچه را کشیده بودند که داشت از آن گوشه سرک می کشید توی کافی شاپ و در دستش یک باد کنک عجیب داشت...
نقطه مقابل پسر نقاشی جایی که به نظر می رسید نگاهش ثابت شده آشپرخانه کافی شاپ بود آشپزخانه ای کوچک که اُپن ساخته بودندش!
سقف را هنرمندانه مثل موج های سیاه وارونه درست کرده بودند با تزئین ماه و ستاره های نقره ای!
حامد:بیش تر شبیه یه اتاقه!مث اینه که یه گاراژ  رو کافی شاپ کردن.نگا کنین اون گوشه کف اتاق به اندازه یه پله بالاتره و تو اون فضا دوتا کاناپه گذاشتن.تلفن هم داره و آباژر...لابد وقتی خانومه خسته شد بره اونجا بشینه و احیانا زنگ...
هومن:تازه این ورش هم سه طبقه قفسه داره که توش مجله گذاشتن و بغلش یه میز یه نفره س!درست عین اتاقه! حق با حامده!
امین: به هر حال ایده هاش قشنگن... البته اگه یه جا بهتر می ساختن پول بیشتری از ایده شون می تونسن در بیارن اما مث اینکه نتونسن یه جای بهتر بگیرن...
شهاب: نه بابا...خره اینجا نزدیک دانشگاه آزاده.خر پولا میان...حالا به دانشگاه و خوابگاه ما نزدیک نیس که نشد دلیل بد جایی!
احسان باز زیر چشمی به سارا نگاه کرد.دید سارا هنوز میخندد و او را می پاید.حامد پرید وسط افکار احسان که:اون دره رو داشته باشین بغل آشپزخونه!دقیقا مث اینه که پارکینگ و حیاط رو کرده باشن کافی شاپ...اون دره لابد وا می شه تو خونه شون وگرنه این سه تا دختر جوون اینجا 5 کیلومتری شهر...شب..لابد خونه زندگی شونم همینجاس دیگه...باعقل هم جور در میاد...
شهاب نگاه کرد به در. اولین چیزی که دید نقشی بود که روی در تراشیده بودند.یک دایره با با کلی فلش که از انتها به آن می رسیدند.بعد انگار به فراست افتاد و به ساعت زل زد و شکل عقربه ها!ساعت شمار فلش مانند،دقیقه شمار که علامت به علاوه ای بود که یکی از خطهایش امتداد داده شده و البته ثانیه شماری ساده و قرمز.
به خودش گفت لابد رازی پشت این طرح هاست...و به دیوار خیره شد.از کف پوشهای چوبی تا نیمه یک متری سنگهای ریز آبی نقش موج مانندی را ساخته بودند و در یک طرفش هم سنگهای قهوه ای سعی کرده بودند چیزی شبه فانوس دریایی درست کنند.ستونی قطور که در انتهایش کلاهک بدقواره ای داشت و خورشید انگار داشت از پشت کلاهک طلوع می کرد شاید هم غروب.شاید هم خورشید نبود و آن دایره وار زرد با آن شعاع های طلایی همان نوری  بود که از فانوس دریایی می آمد.
پریسا هات چاکلت ها را روی میز گذاشت و رفت.
هر 5 تا مدتی به آن به اصطلاح هات چاکلت خیره شدند.
حامد:راستش من خیلی هات چاکلت دیده بودم ولی این یکی نوبره!این چیه روش؟(قاشق کوچک کنار بشقاب را به آن چیز سفید زد.خندید) خامه س!(یک قاشق خورد)روش پودر کاکائو ریخته... چقدر هم کف داده!...این کجاش هات چاکلته؟
امین: خب دیگه عامو حالا فهمیدیم این کاره ای!ملت نون شب محتاجن این مرفحین بی درد می رن هات چاکلت کوفت میکنن. بخورید سریع بریم خوابگاه!
احسان:گفتم الکی گیرون نیس...اِ اِ نپرسیدیم چه جوری باس خورد...
و ریز خندید و شروع کرد با قاشق خامه و پودر کاکائو های روی کف را خوردن!
شهاب اما اصلا هواسش تو خوردن نبود:بچه ها اینجا زیادی مشکوک نیس؟ من هنوز تو کف اون درم.
حامد: گفتم که لابد وصل خونه میشه!
هومن: شایدم یه اتاقه برا پخت پیتزا..آخه آشپزخونه ش فسقلیه!
احسان:می تونه انبار مواد غذایی شون باشه...
شهاب که دید امین روی خوردن تمرکز کرده و خیال حرف زدن نداره گفت: امین! محاسبات تو چیه؟
امین:طبق محاسبات من اگه میخواستن ما بدونیم چیه درشو وا می ذاشتن.انتظار نداری که شعبه نیروگاه اتمی باشه؟
شهاب جرعه ای نوشید و سرش را جلو آورد تا کلماتش را آرام تر تلفظ کند:واقعا سه تا داف با این ریخت و قیافه براتون عجیب نیس که تو همچی جایی تک و تنها باشن؟ رو دره یه دایره س با یه عالمه فلش...
حامد:حرفتو بزن...
شهاب:یه عالم علامت مذکره دیگه! دایره و فلش(و روی هوا علامت مذکر را کشید)حالا این به کنار ساعتو چی می گین؟ عقربه ساعت شمار اینه(روی شیشه میز با دست علامت مذکر را کشید) و عقربه شماراین(علامت مونث را کشید روی شیشه) و هر دوتا شون از یه  دایره اومده و این فک کنم یعنی...
 همه یک لحظه از خوردن دست کشیدن و به شهاب نگاه کردند.
شهاب:دیدید وقتی اومدیم آهنگ گذاشت اونم چه آهنگی!(و زمزمه کنان آهنگ را زمزمه کرد: Hey, s.xy boy, set me free) ... اینا...
احسان: چی؟ اینا چی؟
شهاب: اون در میره به... چه جوری بگم؟
نگاهی به احسان کرد و انگار داشت توی سرش دنبال مودبانه ترین واژه می گشت به خاطر احسان که هنوز باهاش رو در بایستی داشت...
شهاب: ... یه جور خانه عفافِ اونجوریه...!
امین: اون وقت فک نمی کنید این دافای شما دستشویی شون بگیره!اون در به مستراح باز بشه به صرفه تره ها! البته طبق محاسبات من اگه حتی تو راس بگی خاک تو سر مملکت اسلامیی که مردم رو از فقر وادار کرده تن فروشی کنن...
چند لحظه هیچ کس هیچ چیز نگفت و در فکر مشغول نوشیدنی هاشان شدند.شهاب با خودش گفت« باس رابطه ای بین این نشای دیوار هم باشه...هوووم نکنه موجا ...درسه! این عین انحنای بدن یه دختره و اون فانوس دریایی هم لابد بس...»خندید«چقدر تابلوئن! بادکنک پسربچه هم که علامت مونثه لابد...دیوونه ها چقدر تابلوئن! شرط می بندم اسم کافی شاپ هم یه رمز رکیکه!...» داشت حروف اسم کافی شاپ را جا به جا می کرد که سارا و شیما بلند شدند رفتند آشپزخانه و شروع کردند با پریسا حرف زدن و لپ تاب را گذاشتند به امان خدا.
وقتی به اصطلاح هات چاکلتها تمام شد شهاب هم به نتیجه قاطع رسید«درسته این یه...»امین گفت: بدویین بریم....
هرکدام پیک خودشان را گذاشتند روی میز.شهاب پول ها را برداشت و 5تایی رفتند حساب کنند.
- ببخشید خانم حساب ما چند شد؟
- قابلی نداره...5 تا هات چاکلت می شود...
تا عددهایی را وارد ماشین حساب می کرد چشمها با کنجکاوی آشپزخانه را زیر و رو کرد.هیچ چیز اما برای شهاب معنا دارتر از دو نقاشی از دالی(dali)نبود.در پشت و پسلهاThe great masturbator و کمی هم توی چشم ترAutumn cannibalism.
-... می شود11500 تومن...قابلی هم نداره!
شهاب پروانه ی کسب را که به عمد نزدیک زده بودند را از نظر گذراند و پولها را گذاشت جلو پریسا بی آنکه بداند اسمش چیست.
احسان برای آخرین بار به سارا نگاه کرد.باز هم چشمشان به هم افتاد و باز هم احساس کرد چشمک می زند و باز هم لبخند معنا دار یا شاید اینجور فکر می کرد.دوباره به ذهنش زد که شاید علاقه ای ست و حرفهای شهاب از فکر منحرف اوست...خیلی زود خودش را قانع کرد.خیلی زود تر از آنکه از در کافی شاپ خارج شوند.
لحظه ای دم در ایستادند.شهاب گفت:هرچی فک می کنم چیزای بیشتری می بینم....رو این تابلو دوتا شماره مغازه رو جوری جلو عقب نوشتن که 8بالای 7 باشد و لوزی تشکیل بشه یعنی...
احسان:تو رو خدا بس کن شهاب....
و از در فاصله گرفت.حامد دست شهاب را چسبید و او را بی سمت خودش کشید تا راه بیوفتد.
بالاخره همه راه افتادند.حامد تا خود بیمارستان داشت نقشه می کشید که یک چیز خوردنی از بوفه بیمارستان بخر و از بیمارستان تا خوابگاه داشت تصور می کرد که اولویه را خورده و حالش جا آمده انگار نه انگار که شهاب حرفی زده است...
هومن اما دلواپس جیبش بود که سر یک نوشیدنی مزخرف اینقدر پیاده شده!
امین هم مثل همه لحظات عمرش داشت محاسبه می کرد که چه می شود که اینجور می شود و این بار بجای «اینجور» گذاشته بود«ملت به بد کارگی می افتند»شاید هم به فلاکت...چه فرقی داشت؟
احسان با خودش کَل انداخته بود.«نگام می کرد...» «دختر خوبی هم بود...به نظر میومد»... «نکنه بد باشه؟»..«باید ببینم...ولی ...»«این چه حسیه من دارم؟...«نکنه...»
شهاب دستهایش را در جیبش چپانده بود و برای یک شب لذت بخش تو کافی شاپ برنامه ریزی می کرد یک شب تمام عیار...
2 فروردین1391- چهارشنبه سوری90



رستخیز عشق
وقتی چترمان خداباشد بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد.
درباره وبلاگ

هرگونه حرفی را نباید با زبان فهمید/ آخر خودت باید بدانی دوستت دارم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رستخیز عشق و آدرس rastkhiz.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 12466
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1